علم رسمی سر به سر قیل است و قال/ نه ازو کیفیّتی حاصل، نه حال
طبع را افسردگی بخشد مدام/ مولوی باور ندارد این کلام
علم نبود غیر علم عاشقی/ ما بقی تلبیس ابلیس شقی
سینه ای خالی ز مهرِ گلرخان/ کهنه انبانی بود پر استخوان
دل که فارغ شد ز عشق آن نگار/ سنگ استنجای شیطانش شمار
وین علوم و این خیالات و صور/فضله شیطان بود بر آن حجر
شرم بادت زانکه داری ای دغل/ سنگ استنجای شیطان در بغل
لوح دل، از فضله شیطان بشوی/ای مدرس! درس عشقی هم بگوی
چند چند از حکمت یونانیان؟/حکمت ایمانیان را هم بدان
دل منوّر کن به انوار جلی/ چند باشی کاسه لیسِ بوعلی؟
با دف و نی دوش آن مرد عرب/وه چه خوش می گفت از روی طرب
ایّها القومُ الذی فی المدرسه/کُلّما حصّلتُموه وسوسه
فِکرکُم أن کان فی غیر الحَبیب/ما لکم فی النَّشأةِ الاُخری نصیب
ساقیا یک جرعه از جام قدم/ بر بهائی ریز از روی کرم
تا کند شق پرده پندار را/ هم به چشم یار بیند یار را
هر که را توفیق حق باشد دلیل/ عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
چون شب قدر از همه مستور شد/لا جرم از پای تا سر نور شد
اسم اعظم چونکه کس نشناسدش/سروری بر کلّ اسما باشدش
تا تو نیز از خلق پنهانی همی/لیلة القدری و اسم اعظمی ...
عالمی خواهم ازین عالم به در/تا به کام دل کنم خاکی به سر
تا نسازی بر خود آسایش حرام/ کی توانی زد به راه عشق گام
غیر ناکامی درین ره گام نیست/ راه عشق است این ره حمام نیست
رو قناعت پیشه کن در کُنج صبر/ پند خود گیر است از سگ آن پیر گبر
عابدی در کوی لبنان بُد مقیم/ در بن غاری چو اصحاب الرّقیم
روی دل از غیر حق برتافته/ گنج عزّت را ز عزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام/ یک ته نان، می رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بُد و نصفی سحور/ وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش می گذشت/ نآمدی زان کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف/ شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا آنگه عشا/ دل پر از وسواس در فکر عشا
بس که بود از بهر قوتش اضطراب/ نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر/ بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل/ اهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبر ایستاد/گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت/ وز وصول طعمه اش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مکان خود دلیر/ تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بُد گرگین سگی/ مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او گر شکل پرگاری کشی/ شکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذر لفظ خبر/ خُبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت/ آمدش از پی و رخت او گرفت
زان دو نان عابد یکی پیشش فکند/ پس روان شد تا نیاید زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش/ تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان/تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد/ شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، از پی او می دوید/ عُف عُفی می کرد ورختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجرا/من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر از دو نان چیزی نداد / وآن دو را خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟/ وین همه، رَختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال/ بی حیا من نیستم، چشمی بمال
هست از وقتی که بودم من صغیر/ مسکنم، ویرانه این گبر پیر
گوسپندش را شبانی می کنم/ خانه اش را پاسبانی می کنم
گاه گاهم نیم نانی می دهد/ گاهی مشتی استخوانم می دهد
گاه غافل گردد از اطعام من/ وز تغاقل تلخ گردد کام من
هفته هفته بگذرد کاین ناتوان/ نه ز نان یابد نشان، نه ز استخوان
چونکه بر درگاه او پرورده ام/ رو به درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر در آن پیر گبر/ گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم/جز در او، من دری نشناختم
تو که ناید یک شبی نانت به دست/در بنای صبرِ تو آمد شکست
از در رزّاق رو بر تافتی/بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی/ کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین/ بی حیاتر کیست؟ من یا تو، ببین
مرد عابد زان سخن مدهوش شد / دست خود بر سر زد و بیهوش شد
ای سگ نفس بهایی یاد گیر/ این طبیعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری/ از سک گرگین گبران کمتری
رنج، راحت دان چو مطلب شد بزرگ / کرد گله توتیای چشم گرگ