مردکِ پَست که عمری نمـکِ حیـدر خورد
نـعــره زد بر سر ِمــادر، به غــرورم برخورد
ایستــادم به نـوکِ پنجـه ی پـا، امّـا حـیــف
دستش از رویِ سرم رد شد و بر مادر خورد
هـرچـه کـردم سپـــر ِ درد و بـلایـش گــردم
نشد ای وای، که سیلی به رُخش آخر خورد
آه زینـب تـو نـدیدی! به خــدا مـن دیــدم
مــادرم خورد به دیـوار ولی با سَـــر خورد
سیـلـیِ محـکـمِ او چـشــم مـرا تـار نمـود
مادر از من دو سه تا سیلیِ محکم تر خورد
لگـدی خورد به پهـلـوم و نفـس بنــد آمد
مـادر اما لگـدی محکـم و سنـگـیـن تر خورد
حسن از غصه سرش را به زمین زد، غش کرد
بـاز زیـنــب غــم یـک مـرثــیـه ی دیـگــر خــورد
قصه ی کوچه عجـیـب است «مهاجر»، امـّـا
وای از آن لحظـه که زهـرا لگـدی از در خورد
پی نوشت :
بــرای مـصیبـت مـــــادرم زهـــــــرا ' آه ' بـکـشــیـد . . .
امـام صـادق (ع)
ســـوخـــتـــــــــ ، امـّـــــــا نـَســــــــاخـــتــــــــــ . . .
هـمـیــن . . .
نـعــره زد بر سر ِمــادر، به غــرورم برخورد
ایستــادم به نـوکِ پنجـه ی پـا، امّـا حـیــف
دستش از رویِ سرم رد شد و بر مادر خورد
هـرچـه کـردم سپـــر ِ درد و بـلایـش گــردم
نشد ای وای، که سیلی به رُخش آخر خورد
آه زینـب تـو نـدیدی! به خــدا مـن دیــدم
مــادرم خورد به دیـوار ولی با سَـــر خورد
سیـلـیِ محـکـمِ او چـشــم مـرا تـار نمـود
مادر از من دو سه تا سیلیِ محکم تر خورد
لگـدی خورد به پهـلـوم و نفـس بنــد آمد
مـادر اما لگـدی محکـم و سنـگـیـن تر خورد
حسن از غصه سرش را به زمین زد، غش کرد
بـاز زیـنــب غــم یـک مـرثــیـه ی دیـگــر خــورد
قصه ی کوچه عجـیـب است «مهاجر»، امـّـا
وای از آن لحظـه که زهـرا لگـدی از در خورد
پی نوشت :
بــرای مـصیبـت مـــــادرم زهـــــــرا ' آه ' بـکـشــیـد . . .
امـام صـادق (ع)
ســـوخـــتـــــــــ ، امـّـــــــا نـَســــــــاخـــتــــــــــ . . .
هـمـیــن . . .