امام زمان :: فداییان رهبر

فداییان رهبر

مکانی برای دوستان ودوست داران انقلاب اسلامی

فداییان رهبر

مکانی برای دوستان ودوست داران انقلاب اسلامی

فداییان رهبر

من افتخار میکنم اری خدا کند

جانم فدای حضرت سید علی شود

۸ مطلب با موضوع «امام زمان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

افسران - عهـد بستـم کـه تحمـل کنـم ایـن دوری را / عهـد بستـم ولـی از عهـد خـودم می گـذرم . . .


خوش به حال کسی که در صحنت ، زیر باران اسیر خواهد شد . .

دارم از دوری تو می میرم ، دعوتم کن که دیر خواهد شد . .

از کُمِیت و فَرزدَق و دِعبِل ، تا همین شاعران امروزی

هر عزیزی که شاعرت باشد ، شاعری بی نظیر خواهد شد . .

پادشاهان همیشه محتاجت ، مهربانی برای تو عادت

هر گدایی که خادمت باشد ، در دو عالم امیر خواهد شد . .

چشم هایت نهایت دریاست ، بس که جذابی و تماشایی

روبروی نگاه آبی تو ، آسمان سر به زیر خواهد شد . .

با هزاران امید آمده است ، تا بخواند غزل برای دلت

اگر او را تو اعتنا نکنی ، شاعری گوشه گیر خواهد شد . . .

بیش از این در توان شاعر نیست ، باید اما دوباره بنویسم

آن امامی که عاشق شعر است ، مگر از شعر سیر خواهد شد . .

  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰

ولادت امام جواد مبارک

افسران -  ای کریم ترین بخشنده رویِ زمین.

می خواستم تو را خورشید بنامم -از روشناییِ منتشرت-

دیدم که خورشید، سکه صدقه ایست که تو هر صبح از جیبِ شرقی ات در می آوری، دورِ سرِ عالم می چرخانی و در صندوقِ مغرب می اندازی و بدین سان استواریِ جهان را تضمین می کنی.

می خواستم تو را آسمان بخوانم -از وسعتِ آبیِ نگاهت-

دیدم که آسمان، سجاده کوچکی است که تو برایِ عبادتِ مدامت زیرِ پا می افکنی.

می خواستم نامِ تو را ابر بگذارم -از شدت کرامتت-

دیدم که ابر دستمالی است که تو با آن عرقهایِ آسمانی ات را از جبین می ستری و بر پیشانیِ زمینهایِ تبدار می گذاری.

می خواستم تو را نسیم لقب دهم -از لطافت و مهربانی ات-

دیدم که نسیم، فقط بازدمِ توست که در فضایِ قدسیِ فرشتگان تنفس می کنی.

به اینجا رسیدم که:

زیباترین و زیبنده ترین نام، همانست که خدا برایِ تو برگزیده است، ای کریم ترین بخشنده رویِ زمین.

ای جواد

  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰

شهید مهدی زین الدین

افسران - شهید زین الدین

موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد،


آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود.


به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد.


ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم :


« وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم،


 ماشینی آن دور و بر ندیدم


رفت طرف یک موتور گازی.


موقع سوار شدن با لبخند گفت:


« مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»

  • سجاد خلیل زاده
  • ۱
  • ۰

یاحسین

افسران - چـیـسـت دلـچـسـب تـریـن نـعـمـت ایـن شـهـرالله...

چـیـسـت دلـچـسـب تـریـن نـعـمـت ایـن شـهـرالله

یـک سـحـــــر ، وقـت اذان ، صـحـن ابـاعـبـدالله

  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰

این برای دلم

افسران - این برای دلم 4

  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰


داستان : جا مانده از پرواز عشق

پـــــــــــــــــــــــــــــر دیدگاه ترین داســـــــــــــتان فضـــــــــــــای مجــــــــــــــازی


نوشته ای از :محمد داود نصیری الحسینی

با سپاس  فراوان از زحمات :استاد رضا ساعی شاهی

............

دکتر نتیجه آزمایش را روی میز می گذارد و عینکش را از چشم برمی دارد و اشک هایش را پاک می کند و با بغض می گوید:چکار کردی با خودت حاج رضا .

رضا خیلی آرام در جواب می گوید :چطور مگر.

دکتر در جوابش می گوید :متاسفانه وضع ریه ات اصلا خوب نیست . اگر همین جور پیش برود باید بستری شوی .

رضا لبخند زنان می گوید :می خواهی بگویی : به زودی مسافرم .


دکتر تا این حرف را می شنود از جای خود بلند می شود و قصد می کند تا جواب قطعی را به رضا بگوید ولی حرف را عوض می کند و می گوید چرا همه چیز را به شوخی می گیری حاجی جان . من دارم میگویم به فکر خودت باش .خدای نکرده  می ترسم کارت به بستری شدن بکشد .



رضا جلوی پای دکتر بلند می شود و دفترچه بیمه اش را روی میز می گذارد و رو به دکتر می گوید : سعید

جان بیا بشین دارو های ما را بنویس می خواهم بروم تا بیست دقیقه ی دیگر کلاس دارم .نمی خواهم در این شروع ترمی دیر به سر کلاس بروم .


در این حال دکتر عصابی می شود و تا قصد می کند جوابی به رضا بدهد .رضا آرام انگشتش را روی لب

های دکتر می گذارد و با لبخند می گوید :دکتر جان . چشم قول می دهم به بیشتر به فکر خودم باشم .زود باش .مریض هات منتظرند .


دکتر هم تا این حرف را می شنود .حرف در گلویش می شکند و شروع می کند به نوشتن داروها و نسخه را به رضا می دهد و می گوید :حاجی جان،گفتنی ها را گفتم .حال خودت می دانی .


رضا هم نسخه را می گیرد و به طرف در راه می افتد تا در را باز می کند که از اتاق بیرون رود .

در این حال دکتر بلاخره سوکت خود را می شکند و می گوید :رضا فکر نکنم ریه ات   شش ماه دیگر بیشتر

بتواند دوام بیاورند .


رضا تا حرف را می شنود .مدت کوتاهی مکث می کند و در را می بند و از مطب خارج می شود .

در راه مدام حرف دکتر در ذهنش تکرار می شود . دیگر طاقتش تمام می شود و در گوشه پیاده رو می ایستد و شروع می کند به اشک ریختن .


خودش هم نمی داند که چرا می گرید ولی شاید فکر می کند هنوز به کسانی مدیون است .ولی چاره ای

نیست ،رضا اشک هایش را پاک می کند و سوار ماشینش می شود و به سمت دانشگاه حرکت می کند .

به نگهبانی دانشگاه که می رسد .می بیند جوانی  در حال جر و بحث با حراست دانشگاه است .جلوتر که

می رود .می فهمد جوان را به خاطر اینکه لباس آستین کوتاه  پوشیده است ،مانع ورودش به دانشگاه شده

اند.

در این حال رضا به فکر فرو می رود و یاد خاطره ای از شهید مصطفی چمران می افتد.

انگار همین دیروز بود که علی این ماجرا را برایش  تعریف می کرد .

استاد گیر داده بود که همه باید کراوات بزنند.و اگر کسی در جلسه امتحان بدون کراوات باشد ،دو نمره از او کم می کند .ولی مصطفی برایش اهمیتی نداشت .برای همین خیلی راحت بدون کراوات به سر جلسه ی امتحان آمد .استاد هم تهدیدش را عملی نمود و دو نمره از او کم کرد و نمره ی مصطفی شد 18 ولی باز هم بالاترین نمره را آورد .



ولی حالا بعضی جوانانمان .......

بگذریم

رضا به راهش ادامه می دهد .

جلو تر که می رود می بیند بعضی دختران زمانی که از نگهبانی دانشگاه دور می شوند .چادر هایشان را از

سر برمی دارند و روسری هایشان را قدری عقب تر می کشند .

رضا سرش را پایین می اندازد و در دلش خطاب به همرزم و برادر شهیدش می گوید :

برادر یادت هست در آخرین جمله ی قبل از مرگت به من چه گفتی .همان جمله ای را می گویم که وقتی سرِ

غرق به خونت، در آغوشم بود .یادت هست گفتی:((رضا جان ،؛به مادرم بگو در فراغ من گریه نکند ،زمان

تشیع و تدفینم گریه نکند ،حتی زمانی که حجله ام را هم دید گریه نکند ولی فقط زمانی گریه کند ، که مردان

و زنان عفت و غیرت را فراموش کردند. آن وقت به او و تمام مادران شهید بگو بگریند که اسلام در خطر

است .))

دیگری راه زیادی تا کلاس آشنایی باعلوم و معارف دفاع مقدس نمانده و  رضا وارد کلاس می شود .

رضا با ورودش به کلاس صحنه های عجیبی می بیند که باعث تعجب او می شود .

او می بیند به جز تعدادی محدود که به احترامش از جای خود بلند شدند ،بقیه نشسته اند و در حال و هوای

خودشان هستند . عده ای از پسران سرگرم شوخی و بگو بخند با همکلاسی های دختر هستند .دخترخانم ها

هم اکثرا بدون چادر و با آرایش غلیظ در لابه لای  پسرها نشسته اند .و انگار نه انگار که استاد سر کلاس

آمده .


رضا برای اینکه حواس بچه ها جمع شود، حرف های خود را با نام خدا شروع می کند و مختصری  درباره

ی درس دفاع مقدس توضیح  می دهد . مدتی که از بحث کلاس می گذرد .رضا متوجه می شود جز چند

نفری ،بقیه ی بچه ها اصلا حواسشان به درس نیست و سرشان پی پیامک دادن و بازی با گوشی هایشان

است . رضا اول فکر کردن شاید بحث کلاس آنها را خسته کرده، بنابراین شروع کرد به گفتن یک خاطره از

روز های جنگ و گفت :



صبح روز عملیات و الفجر 10 در منطقه ی حلبچه بودیم .همه بچه های خودی خسته بودند و از طرفی 200 اسیر عراقی  همراه ما بودند .یکی از بچه ها برای اینکه روحیه  بقیه شاد شود .جلوی اسیران عراقی

ایستاد و شروع کرد به شعار دادن و مشتش را بالا برد و فریاد زد :((صدام الاغ منه)) و اسیران هم جواب

می دادند .در همین حال فرمانده ی گروهان ،برادر جوادی ،کنارمان ایستاده بود و شروع کرد به خنده کردن

  در همین حال یکی دیگر از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلند فریاد زد ((الموت لجوادی ))



اسیران عراقی هم شعارش را جواب دادند در همین حال جوادی مدام دست تکان می داد که این شعار را

ندهند و می گفت :جوادی من هستم ((انا جوادی )) .اسیران عراقی هم تا فهمیدند در این مدت سرکار بودند

شعار دادند ((لاموت ،لا موت)) یعنی ما اشتباه کردیم .


رضا بعد از اینکه این خاطره را گفت ، انتظار داشت.این خاطره  برای بچه ها جالب باشد ولی انگار بچه ها

از این درس به طور کلی بدشان می آمد . حتی زمانی که  رضا برایشان کلیپ های از دفاع مقدس می گذاشت

.دختر خانم ها مدام اعتراض می کردند که حالمان بد می شود و ما از خون می ترسیم و از این حرفها .

چند جلسه ای به همین روال گذشت . گاهی اوقات با اینکه هنوز نیم ساعت تا پایان کلاس مانده بود ولی


دانشجویان مدام به رضا خسته نباشید می گفتند و کلاس را زودتر تعطیل می کردند .گاهی اوقات هم که رضا کوتاه نمی آمد و کلاس را ادامه می داد می دید بعضی بچه ها دارند درس های دیگراشان را در کلاس می خوانند . ولی همه ی این حرفها از یک سو و بدحجابی بعضی دختران و تیپ های عجیب وغریب عهده ای از پسران ، رضا را بیش از همه آزار می داد .


از سوی دیگر عهده ای  از بچه ها گاهی اوقات با رضا شروع می کردند به بحث بر سر اینکه چرا ما اصلا جنگیدیم؟ ،چرا انقلاب کردیم ؟؟ چرا با آمریکارابطه برقرار نمی کنیم ؟؟،چرا در ایران دختران و پسران آزاد نیستند و پابند حجاب شده اند؟؟ و حرفهای ناحق دیگر، که هر چه رضا با تمام وجود جواب می داد ،ولی به  گوش آنها بی اثر بود و آنها حرف خود را می زدند .


در یکی از روز ها رضا پس از پایان کلاس به عیادت دوست جانبازش علی آقا می رود. به خانه آنها که می رسد ،علی آقا  از رضا می خواهد که اگر حوصله دارد همراه او و دخترش فاطمه به سینما بیاید. رضا هم قبول می کند و علی  را روی  صندلی چرخ دارش می نشاند و همراه دختر 18 ساله او به سوی سینما می روند.در راه فاطمه از همه خوشحال تر است چون پدرش همراه اوست .پدر یکه سالهاست روی ویلچر است .


رضا و علی هم مشغول صحبت های خودشان هستند .

در راه ، علی به رضا می گوید : حاج رضا دلم می خواهد بروم کربلا .

 رضادر جوابش می گوید :علی جان از تو چه پنهان ، رفتن به زیارت کربلا برای من هم آرزو شده ، ولی نمی دانم چگونه از مسیری بگذرم که در این راه عزیزترین دوستانم پر پر شدند و گرنه دلم دارد  پر می کشد برای در آغوش کشیدن حرم آقام حسین .

در راه علی از رضا می خواهد نوحه ای که هفته ی قبل در حسیینه بر روی موبایلش ضبط کرده است را یک بار دیگر بگذارد. و رضا نوحه را پخش می کند و صدا طنین انداز می شود:

برای  شنیدن این نوحه اینجا کلیک کنید

لباس غمت ؛به قامت من                                صدا زدن تو عبادت من
اگر بشود به لطف شما                                      زیارت شیش گوشه قسمت من
چه مویه کنان به سینه زنم                           ز غصه و داغ تو سر شکنم
خوشم که شود به لحظه ی مرگ                               لباس سیاه شما کفنم
هوای حسین ؛ هوای حرم                           هوای شب جمعه زد به سرم
روانه شدم به سوی ضریح                        بگیری اگر زیر بال و پرم
بده صدقه به راه خدا                             بده شب جمعه تو کربوبلا
نفس نزنم ، نفس نکشم                            بدون تو یا سید الشهدا
حسین ارباب، حسین ارباب، حسین ارباب منو دریاب
 
دیگر راهی به سینما نمانده .

در سینما ، هنوز فیلم شروع نشده بود که رضا احساس خستگی عجیبی می کرد و اصلا حواسش به شروع فیلم نبود و  مدام فکرش مشغول رفتار امروز دانشجویانش بود .

که ناگهان صدای دست زدن های تماشاگران و سوت و کف زدن های مدام توجهش را جلب می کند .

رضا از فاطمه جویای ماجرا می شود و فاطمه در جوابش می گوید : که  یکی از بازیگران مرد این فیلم همین الان در سینما حاضر است و مردم به خاطر حضور او دست می زنند .


سالن سینما از دست زدن های تماشاگران انگار می خواهد به خود بلرزد . رضا و علی نگاه کوتاه ی به هم  می کنند .


ولی این نگاه  کوتاه  پر است از حرف های نگفتی . در این نگاه، شاید علی از رضا می پرسد چرا کسی از ما تشکر نمی کند ؟ولی نه اصلا این نگاه چنین معنایی نداشت .


چرا کسی از ما به خاطر شرکت در جنگ هشت ساله ی دفاع از ناموس و خاک از ما قدر دانی نمی کند ؟ ولی

بازهم نه این در آمیختن نگاهها مفهوم دیگری را می رساند ، شاید بهم می گفتند ، کربلای شلمچه کجا و

اینجا کجا ؟ خیبر وبدر و فکه و طلائیه و .. کجا و اینجا کجا ؟ مگر چند سال از جنگ گذشته است؟

و هزاران سوال بی جواب دیگر

در این حال بازیگر معروف ، مدام برای طرفدارانش دست تکان می دهد  .

در این حال  و در آن غوغای وصف ناشدنی .به گوش رضا صدایی می رسد .

دو نفر که در صندلی ردیف عقبی نشسته اند دارند به هم می گویند:

آخ من عاشق چشمان زیبای این بازیگرم . آخه چشماش خیلی خوشکله  ، من روزی چند بار عکسشو می بینم ، کاش می شد برم از نزدیک ببینمش .کاش می شد با موبایل خودم از صورت جذاب و چشمان قشنگش عکس بگیرم .


رضا این حرف که زبان آن فرد می شنود به فکرفرو می رود و و در دل با  خود می گوید :یاد هست رضا ، چشمان حاج ابراهیم همت ما هم زیبا بود  .یادت هست همسرش چه می گفت .

یادهست  ، همسر حاج همت می گفت :چشمان ابراهیم  به این دلیل زیبا بود که  ،این چشم ها روی نگاه به صورت  نامحرم بازنشد .

رضا یادت هست ، این چشم ها در شب چه اشکی برای خدا می ریخت .

در این حال ندایی در درون به رضا می گوید :رضا ، بلند شو .

رضا بلند شو و با صدای بلند بگو که چشمان حاج ابراهیم ما هم زیبا بود .حتی زیباتر از بازیگر رویایی شما .

 رضا بگو که این چشم ها آنقدر زیبا بود که حتی خدا هم عاشق این چشم ها شد و آنها را برای خود برداشت .

رضا بگو که در عملیات خیبر این چشم ها همراه قابش از بالای لبها برکشیدند به سوی خدا .


رضا بگو که خمپاره ی دشمن سرحاجی ما را برد.


رضا بگو که الان حاج ابراهیم همچون مولایی بی سرش در آن دنیا منتظر شما هستند .


رضا بگو 


رضا بگو احوال شهید حاج ابراهیم همت را .




در همین فکرها و کولاک  خاطرات ذهن رضا ،ناگهان فاطمه به رضا می گوید : عمو ، عمو جان .حال بابام

چند دقیقه ای هست بد شده ،مدام داره سرفه می کنه .تا حالا اینقدر سرفه کرده که مردم هم شاکی شدن .و دارند اعتراض می کنند .

عمو جان بیایید بابام را برگردونیم خونه .رضا از جای خود بلند می شود تا علی  را به خانه برگرداند در این حال تماشاگران مدام اعتراض می کنند

یکی می گوید :آقا نمی توانستی این را اینجا نیاوری تا هوا را آلود نکند.

دیگری می گوید :ما اینجا هم آرامش نداریم .اصلا نفهمیدیم اول فیلم چه شد ، از بس سرفه کرد .

در این حال رضا و علی و دخترش سرشان را پایین می اندازند و از سالن خارج می شوند .

در این حال فاطمه بغض گلویش را گرفته و چادرشش را در صورتش کشیده بود .به خانه  که می رسند.رضا و همسر علی آقا ،علی راروی تخت می خوابانند .و ماسک اکسیژن را به دهان علی می گذارند .

در این حال بغض گلوی فاطمه پاره می شود و شروع می کند به زار زار گریه کردن .

رضا به طرف فاطمه می رود و دلیل بی تابی و گریه او را می پرسد .

فاطمه هم با گریه جواب می دهد: عمو رضا دیدی امشب وقتی بابایم داشت سرفه می کرد . همه چی می گفتند .دیدی می گفتند ،این یارو را  خفه کنید .سرفه هایش دارد اذیتمان می کند.

عمو،  یعنی این بی معرفت ها نمی دانند که بابای من به خاطر آنها به این حال و روز افتاده .

عمو  تازه اینها که حرفی نیست .راستیتش  دیگر تحمل ندارم .آخردر  کلاسمان هم هر موقع صحبت از کنکور می شود ،بچه ها می گویند :خوش به  حالت فاطمه . بابات کمی توجبهه گاز شیمیایی با یک ترکش خورده و حالا تو دیگر یک عمر راحتی .و با سهمیه حتما یک رتبه خوب قبول می شوی.


ولی هیچ کدامشان نمی دانند از وقتی چشمم را به این دنیا باز کردم ،دیدم بابایم روی تخت بوده.

گریه های بی امان فاطمه ،کم کم رضا را هم به گریه می اندازد .و در همین حال  فاطمه ادامه می دهد.و می گوید:

عمو رضا ،دیگه طاقت ندارم از اینکه هر روز می بینم مادرم  لاغرتر از دیروز می شود ، از بس صبح تا

شب کار می کند.


عمو رضا دیگر چشمان مادرم  سو ندارد ، از بس شب ها بیدار مانده و کار کرده.

عمو تو این هیجده سال یک نفر هم از من به خاطر بابام تشکر نکرد ،فقط همه تا توانستند به من تو سری

زدند.

یعنی آخه من دل ندارم که ببینم بابام سالم و سلامت باشد .

یعنی من آرزو ندارم که ببینم بابام با پاهای خودش سر سفره ی عقدم بایستد.

عمو مادرم می گوید ، بابام روز خواستگاری به او قول داده بوده که خوشبختش کند و تمام دنیا را به پایش بریزد .عمو اینه خوشبختی اینه خوشبختی که هر ماه شماره ی عینک مادرم دارد  بالاتر میرود.


عمو چرا بابای من باید بین این همه آدم ،جانباز بشود ؟

اصلا عمو چرا مردم همه چیز را  زود فراموش می کنند؟ .

در این حال مادر فاطمه ،دخترش را در آغوش می گیرد و هر دو بلند بلند گریه هایشان را ادامه می دهند .

رضا در این حال مانده چکار کند . نه می تواند جوابی بدهد .نه می تواند کاری برای فاطمه بکند.

تا اینکه خود رضا هم سینه اش شروع به تنگی می کند و حالش بد می شود .

فردای آن شب تلخ رضا تا چشمانش را  باز می کند می بیند در بیمارستان است .

دو روز بعد رضا را به اصرار خودش از بیمارستان مرخص می کنند .ولی رضا حالش دیگر فرق کرده .دیگر دکترش به او گفته که امیدی به او نیست .شاید رضا مدتی زیادی زنده نباشد .


ولی رضا تصمیم جدیدی گرفته .تصمیم گرفته به تمام ارزوهایش در این مدت کوتاه جامه ی عمل بپوشاند .

آرزوهایش این است : می خواهد حرف رفقای شهیدش ، حرف های فاطمه وصحبت های ناگفته ی جانبازان

را به گوش تمام مردم برساند .

رضا تصمیم گرفته  کاری کند تا دانشجوهای این ترمش عوض شوند .

رضا می خواهد کاری کند دختر ها حجابشان را کامل کنند

رضا تصمیم گرفته به پسر های این ترمش بفماند امثال حاج همت ها در جبهه ها چه کردند .

رضا قصد کرده  جامعه ی اطرفش را تغییردهد .

او می خواهد کاری کند تا در قیامت  بتواند در چشم هم رزمان شهیدش نگاه کند.

ولی آیا موفق می شود؟؟



چند روزی می گذرد تا اینکه شنبه، یعنی همان روزی که رضا در دانشگاه کلاس دارد .فرا می رسد . رضا در اذان صبح بلند می شود .وضو می گیرد و نمازش را شروع می کند . بعد از نماز، دستانش را به آسمان بالا می برد و خدا را قسم می دهد به خون تمام شهدای اسلام که او را کمک کند تا بتواند امروز دِین خود را به شهدا ادا کند و دانشجویانش را هدایت کند .تا شاید رفتارشان عوض شود . رضا آرزویش این است دختران کلاسش بهتر با حجاب بی بی فاطمه آشنا شوند .



رضا آرزویش این است، پسر های کلاسش بهتر با غیرت و مرام امام حسین انس بگیرند .

رضا می خواهد به تمام دانشجویانش بفهماند که آرامش امروزشان را مدیون خون شهدا هستند .

رضا امروز می خواهد دِیِِنی که به گردن شهدا دارد را ادا کند .

ولی نمی داند آیا موفق می شود یا نه .

او با توکل بر خدا خانه را به سمت دانشگاه ترک می کند و در راه چند باری حرفهای که می خواهد بزند را با خود تمرین می کند .

به نزدیک کلاس که می رسد .ذکر لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم را می گوید و لبخند زنان وارد کلاس

می شود و با انرژی مضاعف کلاس را با نام الله شروع می کند و رو به بچه ها می گوید :

امروز عزیزان من می خواهیم از مسایل تئوری کتاب کمی فاصله بگیریم و بیشتر به معنویات جنگ بپردازیم

.خواهش می کنم امروز را خوب به حرف هایم گوش کنید .شاید امروز بحثمان کمی طول بکشد .

در همین حال صدای اعتراض بچه ها بلند می شود و می گویند :استادبه خدا امروز امتحان فیزیک داریم

.امروز بزارید فیزیک بخونیم .

دیگری می گوید :استاد من هنوز جواب چند تا از مسایل فیزیکم را پیدا نکردم ،خواهشا امروز کلاس را

زودتر تعطیل کنید،سرگذشت شهدا باشد برای بعد .

عهده ای دیگر می گویند :استاد رشته ی ما روان شناسی است ، ما به اندازه ی  کافی با معنویات آشناییم،

 به خدا ولمان کنید استاد ،ما طاقت نداریم .

و بیشتر بچه ها هم می گویند استاد ما دوران جنگ را حفظ هستیم و نیاز به توضیح شما نداریم .ما همه

چیز را می دانیم .


رضا که این حرف ها را می شنود آنقدر عصبانی می شود که انگار کوهی را بر سرش خراب کردند .ناگهان

رضا صدایش را بلند می کند .

در همین  حال، صورت عصبانی و صدای خشمگین  رضا ،همهمه ها را می خواباند ،ولی رضا آنقدر از کوره در رفته که تمام حرف هایی که تمرین کرده بود .یادش رفته،  ولی  رضا با  تمام قوا حرفهای جدیدی را می زند ،


رضا می گوید:

کدامتان می دانید جنگ تمام جهان با یک ملت یعنی چه ؟


کدامتان می دانید عامل شیمایی چیست ؟


کدامتان می دانید پایین آمدن یک خمپاره تن چند نفر را تکه تکه می کند .


کدامتان  دیده اید که زمانی که جلوی چشمانتان سر عزیز ترین دوستانتان  با اصابت خمپاره کنده می شود و


جنازه بی سر او مدام دست و پا می زند یعنی چه ؟ کدامیکتان می دانید باز کردن میدان میم برای گزر بقیه

یعنی چه ؟


چه کسی در اینجا می داند بوی بادام تلخ در بمباران یعنی چه؟


چه کسی در این کلاس میداند ناموس چیست ؟


در این لحظه همه کلاس را سکوت فرا گرفته و همه مات دیدن صورت گریان رضا شده اند .


در این حال استاد ادامه می دهد .

حالا پس خوب گوش کنید .


جنگ یعنی  مردن شهید، در میدان نبرد،  تا تو  زنده بمانی و راحت درس بخوانی 


جنگ یعنی ناموس ،تا اجنبی صورتش را نبیند ،تا لبخندش را چشم چران دنبال نکند و گوش طمع کار صدای لطیفش را نشود.


جنگ  یعنی مردن، تا تو مجبور نشوی نوکری خانه ی مستشار آمریکایی را بکنی


جنگ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟

اصلا شما کجای این سوالها و جواب ها هستید؟


اصلا شما تا به حال نامه دختر شهید ناصری به پدر شهیدش را خوانده اید؟؟


آهای دختر خانمی که الان حوصله ی دیدن عکس های جنگ  و طاقت شنیدن  وصیت نامه شهدا را نداری آیا تو از احوال دختران پاک و معصوم سوسنگرد و بستان  با خبری ؟


استاد با گفتن این حرف رو به سوی عهده ای از دختران کلاس می کند و می گوید :دختران سوسنگرد مظاهر شرم و حیایی بودند  که به خاطر  غیرتشان دشمنان بعثی آنها را زنده زنده به گور سپردند.


اصلا شاید بهتر است این داستان را بشنوید


یادم هست در روزهای اول جنگ در شهر ((کرند غرب)) بودیم که روزی پدری تشنه و خاک آلود از یکی از روستاهای قصرشیرین به پیش مان آمد . اما چیزی که در آغوشش بود. اول فکر کردیم لاشه ی حیوان است ولی خوب که دقت کردیم دیدیم جنازه دخترش هست  که 9 یا 10 ساله می‌آمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم کجا می‌روی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ می‌خواهم دخترم را دفن کنم. آن مرد وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و چون داغ دار بود ، نمی‌شد از او سوالی کرد. بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت دادم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟گفت: این دخترم بود. خودم تیر خلاص را به او زدم .نیروهای عراقی وقتی وارد روستای‌مان شدند مرا به درختی بستند و خواستند دخترم را ببرند ، هرچقدر التماس کردم توجه نکردند.به یکی از فرماندهان عراقی گفتم یک اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند اسلحه برای چه؟ خیلی التماس کردم. فرمانده عراقی گفت:‌یک اسلحه به او بدهید. نمی‌دانستند چه کار می‌خواهم بکنم. در حالی که چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم ،پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آینده‌ای در انتظارش خواهد بود؟



با شنیدن این حرفها همه ی دانشجویان  سرهایشان را پایین انداختند و از خجالت جرات ندارند نگاه به چشمان استاد کنند.



ولی رضا به صحبت هایش ادامه می دهد و می گوید: آهای ، آقا پسر ها کدامتان می دانید در شلمچه چه گذشت ؟ شما فکر می کنید جنگ مانند بازی کامپیوتری هست که گله گله دشمن را بکشی و صدمه ای نبینی?


اصلا می دانید نبرد تن و تانک یعنی چه ؟


اصلا تاکنون روزی تشنگی  آنقدر به شما غلبه کرده تا مجبور شوید عرق تنتان را بهجای آب بخورید.


اصلا شما آقا پسری که از من خواستی کلاسم را زودتر تعطیل کنم تا بتوانی بقیه ی مسایل فیزیکت را حل کنی


آیا می توانی این مسئله را حل کنی؟ خوب گوش کن: گلوله ای از لوله ی تانک با شتاب اولیه خود از فاصله سیصد متری شلیک می شود و در هدفش به پدری  اصابت می کند و بدنش را تکه تکه می کند ،حالا من از تو می خواهم  معلوم نمایی سرعت گلوله چقدر بوده ؟


و از شماخانم روان شناس می خواهم تجویز کنی که فرزند این پدر بی سر از این به بعد بدون پدر چه کند؟

با این صحبت های استاد ، چشمان شاگردان کلاس پر اشک شده ، واستاد ادامه می دهد.


من می دانم شما نمی توانید این مسئله را حل کنید ولی وقتی می فهمید فلان دوستتان که فرزند شهید است ، رشته ی بهتری از شما قبول شده همه  حقوق دان می شوید و می گویید : با سهمیه بوده است .من هم بودم قبول می شدم .



ولی شما نمی دانید، زمانی  که خواستند به همان کودک یاد بدهند که بنویسد بابا آب داد .یک هفته در تب سوخت .


بله شما فقط سهمیه را می بینید و بس .


اصلا شما پدرش را به او بگردانید .او قول می دهد سهمیه اش را رها کند .


چرا اینقدر ما بی چشم و رو هستیم .


چرا شما ای دختر خانم به وصیت شهیدی که به خاطر تو جان داده  عمل نکردی مگر او از تو چه خواسته بود .او فقط در وصیت نامه اش گفته بود : «خواهرم، حجاب تو سنگری است آغشته به خون من ،خواهرم! بدان تفنگی که در دست من است چادری است که بر سر توست، اگر میل به سلاحم داری چادرت را سلاحم بدان »


دختر عزیزم بدان دختران دیروز این شهر ، شبها با جوراب و  مقنعه و چادر می خوابیدند تا اگر حتی قرار بود به بهشت هم بروند، بی حجاب نباشند. تا چشم نامحرم حتی به جسم بی جانشان هم نیفتد.


و در ادامه رضا رو به پسرها می گوید:


چرا شما آقا پسر غیرت آقا امام حسین را فراموش کردی همان غیرتی را میگوییم که  زمانی که سپاهیان دشمن قصد حمله به خیمه ها را  داشتند .امام  حسین را با ده ها زخم و تیره فرو رفته در بدنش بلند کرده و رو به سپاهیان دشمن گفت : اگر دین ندارید لا اقل آزاد مرد باشید حسین  هنوز زنده هست  .بیاید کار من رو اول تموم کنید  بیاید حسین رو اول ....



چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.


کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ به امید نمره ؟ 

به امید  تعریف و تمجید چند چشم چران به خاطر صورت زیبایت ؟
 به امید اینکه مردم به تو دکتر و مهندس گویند؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به خانه، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه
چیز بسته ای؟ به چیز های بی ارزش؟
و اما حرف آخر من،  این را می گویم و می روم ولی بدانید امام رضا فرمود :مَنْ لَمْ یَشْکُرِ الْمُنْعِمَ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ لَمْ یَشْکُرِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَل)هرکه در قبال خوبى مردم تشکر نکند، از خداوند هم تشکّر نکرده است. پس بیاید  از شهدا که جانشان را به خاطر ما دادند، با عمل به خواسته هایشان از آنها ها تشکر کنیم
رضا در این حال ماژیک را برمیدارد و. بر روی تخته جمله ای ازشهید احمد رضا احدی رتبه یک کنکور پزشکی سال 64 می نویسد و با چشمان اشک آلود و دلی گرفته کلاس را ترک می کند .
 

رضا در راه با خود می گوید :امروز هم نتوانستم کاری کنم .

با چه انگیزه ای آمدم و با چه ناامیدی ای دارم بر می گردم .

کاش بیش ازاین شرمنده شهدا نمی شودم و مدیون آنها نبودم و به پیش آنها می رفتم .
 

آخ که چقدر رضا در همان شب دلش برای رفقای شهیدش تنگ شده بود .مدام چهره ی آنها در ذهنش مجسم  می شد .

رضا در آن  شب حال و هوای عجیبی داشت .انگار می خواست  پرواز کند .روح بلند او می خواست  از قفس تنگ جسمش پر بکشد .

رضا در آن  شب تصمیم می گیرد دست به دامان امام زمان بشود و درد دلی با آقای خود بکند .بی اختیار به نماز می ایستد و دو رکعت نماز برای صاحب الزمان به جا می اورد .بعد از پایان نماز شروع می کند به درد دل کردن با آقا امام زمان و می گوید:

 
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی
برای من اینکه  مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم سخت است...
و به آقا می گوید:
 
ز هر کسی که گرفتم ،سراغ خانه ی تو
زمن گرفت نشان از تو نشانه ی تو


یوسف گمشده ی فاطمه

به هر که گفتم خونه ی مولام کجاست

یه جوابی  به من داد

 شرمنده شدم

اقا دلم به حال دل خودم میسوزه

بس که هر شب روز به امیدت بودم

آقا جان بگو جواب دلم رو چی بدم

هر دم ازم سوال می کنه

هر دم ازم جواب می خواهد

حرف دلم اینه

نوکر رخ ارباب نبیند سخت است

شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است

لب تشنه اگر اب نبیند سخت است

یاابن الحسن

یاابن الحسن .........

((توصیه می شود از اینجا بعد داستان را همراه با این موسیقی بخوانید برای شنیدن کلیک کنید))


رضا این حرف ها را با گریه به مولایش می زند و به  سجده می رود و خودش را با اشک ریختن خالی می کند .



ساعتی بعد زمانی که همسر رضا وارد اتاق می شود .می بیند جنازه ی بی جان رضا  در کنار سجاده اش است . انگار سالها ست که رضا به پیش رفقایش رفته . بوی خوش عصر گل محمدی اتاق را پر کرده و بر صورت رضا مانند همیشه لبخندی زیبا نشسته .


.............

هفته ی بعد بچه ها در کلاس منتظر ورود استاد شان ،یعنی رضا به کلاس هستند .همان استادی که زندگی شان را تغییر داد و به آنها درسی داد که در هیچ کتابی نوشته نشده بود .همان درس قدرشناسی و وفا .همان درس قدردانی از شهدا .


دیگر در کلاس رفتار همه عوض شده ،دختران مانتویی دیروز حالا با چادر های مشکی در یک طرف کلاس و پسران در طرف دیگر نشسته اند . دیگری خبری از شوخی بین نامحرمان نیست و بی حیای نیست .دیگر بچه ها  نه نتها ها قصد ندارند درس دیگری را در سر کلاس دفاع مقدس بخوانند بلکه می خواهند کلیپ های امروز شهدا را با دقت بیشتری ببینند . همه ی دانشجویان کلاس منتظر ورود حاج رضا هستند آنها دیگر قصد تعطیلی زودتر کلاس را ندارند .انها دیگر می خواهند بیشتر بدانند .از همه چیز .


دیگر تلاش های آن روز رضا و صحبت های او به بار نشسته بود و رضاتوانسته بود رفتار دانشجویانش را عوض کند و دید آنها را نسبت به شهدا تغییر دهد ولی حالا رضا دیگر نبود ،تا ثمره ی کارش را ببیند . لحضه ای بعد  انتظار دانشجویان  با رسیدن خبر شهادت  رضا به پایان می رسد .


دانشجویان با شنیدن خبر، مات و مبهوت می شوند و نگاه همه خیره می شود به جمله ی آخری که رضا بر روی تخته نوشت و رفت .


آن جمله این بود
 
صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن، پرستو شدن


...............

 
پایان
نوشته ای از :محمد داود نصیری الحسینی
  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰


افسران - هزار و سیصد و بی تویی ها، هرگز مبارک نیست!...



حول حالنا بخوان دلم،
که جهان در تب و تاب است و بهاران در راه...
خورشید که طلوع کند، ورق میخورد این سالهای بی رونق و سیاه...
و هر سال که از راه می رسد،
شیدایی مرا، زبانی نیست در شرح پریشانی و حیرت اندوه بارِ روزگار بی تو بودن ها...
تا واگویه کند حجم تنهایی بشر را؛
اما خوب می دانم که این روزهای شکوفه های سپید،
و برگ های سبز امید،
فردای آمدنت را می دهند نوید...
و من چشم بر راهم...
چشم به راهی که، گرفتار ابتدای زمین است و انتهای نگاهش، آسمان را می جوید...
و نغمه ی دلش می خواند، "ای روزهای روشن در راه" ...
من خوب میدانم که، او می آید تا در کوچه ی تنگی که؛ عطر یاس در آن جاریست...
رایحه ی جانفزای بوی سیب را به انار دلها ببخشد...
خوب می دانم هزار و سیصد و بی تویی ها، هرگز مبارک نیست!...
اما، اینک در آستانه ی رویش دوباره ی عالم...
روزها نو می شوند و دل، کهنه ی عشقِ تو...
و من هفت سین مهرت را، بر سفره ی دل، می چینم...
و سر می سایم بر سینه ی آسمانت و...
سجده ی عاشقانه ای را می طلبم، تا...
سرچشمه ی نورت را مهمان شوم، و...
سر تعظیم بر تقدیری فرود می آورم؛ که جز برکت و مهربانیت در آن جاری نیست... و آن گاه ...
سبزترین نگاه تو را بر وجود خاکستر نشینان خواهم دید، وقتی از ابر بی کرانِ رحمتت،باران ببارد...
و پس از فرو ریختن قطره قطره، ندبه های باران، بر سرزمین فراق و هجرانِ یاران...
سلام بر بهار دلها و خرمی دوران...
سلامی بی پایان...


اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...

  • سجاد خلیل زاده
  • ۰
  • ۰
افسران - یـا محـوّل الاحوال
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد

کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس
بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟

کدام جمعه شود بخت عاشقان، بیدار؟
و چشم فتنه‌ی عالم به خواب خواهد شد

کدام جمعه، خدایا! ز فیض گریه‌ی شوق
بهار و باغ و چمن، کام‌یاب خواهد شد؟

کدام جمعه ـ بگو «یـا محـوّل الاحوال»! ـ
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد؟

جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پرده‌ی غیب
کدام جمعه، برون از حجاب خواهد شد؟

کدام جمعه به خورشید می‌خورد پیوند؟
و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد

هزار جمعه دعای فرج به لب داریم
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
  • سجاد خلیل زاده